این روزها تعداد بلاگرهای اینستاگرامی که با پابند تولید محتوا میکنند بسیار بیشتر شده. نه هر پابندی، بلکه پابند الکترونیکی که به پای محکومان بسته میشود و این امکان را به فرد میدهد که به جای زندان، در خانه دوران حبس خود را بگذراند. 18 روز پیش یکی از همین افراد اولین پیج اینستاگرامی خودش را باز کرد و الان نزدیک به 6 هزار فالوئر دارد.
او یک مرد جوان حدودا 30 ساله خوش سر و زبان مشهدی است و میگوید 80 درصد از افرادی که در زندان دیده با قانون آشنا نبودند و نمیدانستند که با بعضی از چالشهایشان امکان دارد که به زندان بیفتند. به خودش میگوید: «اولین بلاگر پابندی» و داستانش را در 28 استوری اینطور شروع میکند: توی مسیر بازگشت از یک ماموریت کاری بودم که توی تاریکی بیابون یک دفعه یک پیرمرد از کنار جاده پرید وسط.
هرچقدر که ترمز رو فشار دادم نتونستم ماشین رو متوقف کنم. اون لحظهای که همیشه توی فیلمها میدیدم برام اتفاق افتاد. پیرمرد به کاپوت و شیشه ماشین خورد و افتاد کنار جاده. همون جا دنیا روی سرم خراب شد. با همکارم از ماشین پیاده شدیم. دیدم پیرمرد غرق خونه. تماس با اورژانس...تماس با 110....تموم وجودم رو ترس گرفته بود. آمبولانس اومد و پیرمرد رو برد. توی آمبولانس گفتند نگران نباش. فقط پاهاش شکسته.
خیالم جمع بود که اتفاق بدتری نیفتاده. روز جمعه زنگ زدم بیمارستان و پرستار گفت بیمار دیشب به خاطر خون ریزی داخلی فوت کرده. همه وجودم یخ کرد. باور نمیکردم یکی رو کشته باشم. تبدیل شده بودم به یک قاتل. هر لحظه فکر میکردم که الان میاندازنم زندان. روز بعد برام ابلاغیه اومد که موعد دادگاهت فلان روز و فلان تایمه.
اون روز حتی یک ربع زودتر رفتم دادگاه. دیدم وقت هست و نشستم. همه بدنم یخ کرده بود. گفتم برم دستشویی و یک آبی بزنم به صورتم. ساعت 10:25 رفتم شعبه و به منشی گفتم برای فلان پرونده آمدم. منشی توی سیستم اطلاعات رو چک کرد و گفت دادگاه تو اینجا نیست. باید بری شعبه شیرودی. من فقط 5 دقیقه فرصت داشتم. فقط میدویدم.
ساعت 10:37 دقیقه رسیدم دادگاه. نفس عمیقی کشیدم و در زدم. دیدم کسی نیست. فقط دادرس نشسته و یکسری برگه رو امضا میکنه. گفت: دیر اومدی. جلسه تمام شد. دیر اومدن شما بیاحترامی به دادگاه بود. من هم اظهارات شاکی رو شنیدم و رای را صادر میکنم. اگر مخالفتی داشتید اعتراض بزنید. به خودم دلداری دادم که اشکالی نداره. توی تجدید نظر از خودم دفاع میکنم.
این مدت درگیر چالشهای کاری و مالیم بودم و میدونستم که اگر حکم بیاد اس ام اس ابلاغیه برام ارسال میشه. من سرپرست فروش یه شرکت تاسیس نیروگاه برق بودم و برای یک ماموریت کاری به سفر خارجی رفتم. وقتی برگشتم دیدم که پیامک ابلاغیه آمده. نوبت گرفتم که حضوری بروم دادگاه. وقتی رسیدم قاضی پرونده را برداشت و گفت رای قطعی صادر شده. گفتم : چی؟ کی رای اومد؟ چه رایی؟ نگو همون تایمی که ماموریت بودم صادر شده بوده و نفهمیدم که اعتراض بزنم. سه سال حبس به جرم قتل غیر عمد.
فقط به بابام زنگ زدم که دارم میرم بازداشتگاه و عصر هم میرم زندان وکیل آباد. توی بازداشتگاه آدمهایی رو میدیدم که به خاطر مشروب بازداشت شده بودند. حسرت میخوردم که کاش به من هم شلاق بزنند و عصر رهام کنند. همه اینها رو فقط توی فیلمها دیده بودم. ما رو سوار ون کردند و بردند زندان. از ون پیاده شدیم. پابندهای فلزی دور پام رو زخمی کرده بود و آنقدر میسوخت که راحت نمیتونستم راه بروم. سربازها نگاه تلخی داشتند.
حدود 20 نفر آدم وارد یک اتاق 10متری شدیم. هیچ کسی حرف نمیزد. آنقدر میترسیدیم که انگار حرف زدن هم جرم بود. وای از مرحله آخر. انگار توی فیلمها دیده بودمش. لباس هامون رو تحویل دادیم و لخت رفتیم برای بازرسی نهایی. طفلک سربازها. بعد یک کاور شبیه کاورهای بیمارستان پوشیدیم و رفتیم اتاق قرنطینه و در نهایت هم حمام. این تلخترین حمام عمرم بود. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم.
آدمهایی رو میدیدم که بیاسترس و دغدغه به کارهای خودشون میرسیدند و انگار نه انگار که زندان بودند. ماتم برده بود. گفتند هر کسی میتونه یه تماس اضطراری بگیره. نیم ساعتی طول کشید تا بتونم به همسرم زنگ بزنم. توی سه دقیقه وقت تونستم بگم حالم خوبه و نگرانم نباشه. این کوتاهترین سه دقیقه عمرم بود. من رو وارد بند جرایم مالی کردند و وقتی وارد شدم دیدم چقدر آدم حسابی توی این سالن هست.
بهشون میخورد لول اجتماعی بالایی دارند. یه سلام آروم کردم و رفتم یه گوشه. یکی برام یه لیوان چای آورد و گفت: داداش راحت باش. جرمت چیه؟ گفتم قتل. یهو همه ساکت شدند. گفتم البته غیر عمد. تصادف کردم. یک دفعه همه زدند زیر خنده. نمیدونستم توی زندان باید جاهلبازی دربیارم یا سرم توی لاک خودم باشه. سعی کردم جدیتر برخورد کنم که ازم حساب ببرند.
یه چیز جالب بگم. توی زندان رتبه و جایگاه هر نفر با دمپاییش برابری میکنه. حالا فکر کن ما با دمپایی دولتی و زیرپوش و شلوار آبی نخی گشاد رفتیم داخل. سعی کردیم با همه رفیق بشیم که احساس تنهایی نکنیم. کادریها و افسرها خیلی خوب بودند. دلشون برامون میسوخت و میگفتند اینا به اندازه کافی حالشون بد هست. دیگه حالشون رو بدتر نکنیم. به اونی که برام چای آورده بود گفتم داداش سیگار داری؟ یه بسته بهم داد و گفت برو توی سرویس. دیدم یا خدا 10 نفر آدم سیگار به دست ایستادند. یکی پرسید جرمت چیه؟ گفتم: «قتل. بگذریم. به تو ربطی نداره.» دیگه ساکت شدند.